و سپــ ـ ــــــــــــاس برای تو
لبانت ؛
به ظرافت شعر ..
شهوانی ترینِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند ..
که جاندار غار نشین ، از آن سود می جوید ..
تا به صورت انسان درآید ..
و گونه هایت .. ؛
با دو شیار مّورب ..
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا ..
که شب را تحمل کرده ام ..
بی آن که به انتظار صبح ..
مسلح بوده باشم .
و بکارتی سر بلند را ..
از روسپیخانه های داد و ستد ..
سر به مهر باز آورده م ..
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست ..
که من به زندگی ..
نشستم !
و چشمانت راز آتش است ..
و عشقت پیروزی آدمیست ..
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد .
و آغوشت .. ؛
اندک جائی برای زیستن ..
اندک جائی برای مردن ..
و گریز از شهر ..
که با هزار انگشت ..
به وقاحت ..
پاکی آسمان را متهم می کند .
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود ؛
و انسان با نخستین درد ؛
در من زندانی ستمگری بود ..
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد .
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم .
طوفان ها ..
در رقص عظیم تو ..
به شکوهمندی .. ؛
نی لبکی می نوازند ..
و ترانه رگ هایت ..
آفتاب همیشه را طالع می کند ..
بگذار چنان از خواب بر آیم ..
که کوچه های شهر ..
حضور مرا دریابند .
دستانت آشتیست ..
ودوستانی که یاری می دهند ..
تا دشمنی ..
از یاد برده شود ..
پیشانیت آیینه ای بلند است ؛
تابناک و بلند ،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند ..
تا به زیبایی خویش دست یابند .
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آواز میخوانند ..
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید ..
تا عطش ؛
آب ها را گوارا تر کند ؟
تا در آیینه پدیدار آیی ..
عمری دراز در آن نگریستم ..
من برکه ها و دریاها را گریستم ..
ای پری وار درقالب آدمی ؛
که پیکرت جز در خُلواره ناراستی نمی سوزد !
حضورت بهشتی است ..
که گریز از جهنم را ..
توجیه می کند ،
دریائی که مرا در خود غرق می کند ..
تا از همه گناهان و دروغ ،
شسته شوم .
وسپیده دم با دستهایت بیدار می شوم .
پ . ن : و سپــاس برای تو ، تویی که چــرایــی ِ " زندگی " را به من آموختی :)